۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

نذری


کوچه،
خط طویل آدمهایی بود به انتظار ناهار ظهر عاشورا  
در خیابان،
عده ای ، خون، نذر حقیقت می کردند...

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

تکرار هزار باره


امام صادق (ع) گفته است:
کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا...


خدای من ،در این زمین لعنتی چه خبر است که روزی هزار بار کربلا می شود و ما در داغی ظهر عاشورایش می سوزیم ،این جا روزی هزار بار عاشورا تکرار می شود، بر زبان های ما ، درسینه های ما ، در افکار ما...
ما اینجا ،روزی هزار بار میان بین النهرین حق و باطل دست و پا می زنیم .
ما روزی هزار بار اهل کوفه می شویم و در تنگنا سراغ آسمان می رویم، اما همین که احساس می کنیم منافعمان به خطر می افتد، روی زمین ،خودمان را گم می کنیم تا مجبور نشویم چشم در چشم خورشید بیندازیم  ...
ما روزی هزار بار پشت خورشید را خالی می کنیم و روزی هزار بار پشیمان و نادم می شویم ...
گاهی حتی رو در روی خورشید می ایستیم ، ما اینجا روزی هزار بار، هزار بار  خورشید را بر نیزه می کنیم 
و برایش مرثیه می خوانیم ...


اینجا هر روز هزار بار کربلا می شود و روزی هزار بار عاشورا تکرار می شود ، روزی هزار بار حسین را سر می برند،سر می بریم ...



۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه

حسرت سپید


دنیا وارونه شده.نه ! بهتر بگویم دیوانه شده! زمانی  زمستان که از راه می رسید ، چشم به آسمان میدوختیم برای دیدن دانه های سپید شادی،آن روزهای کودکی ،شادی تعطیلی مدارس در کنار غلط خوردن و دویدن در نرمی برفهای نشسته بر زمین . و شنیدن صدای خوش له شدن حجم سپید نرم و سرد زیر چکمه های پلاستیکی رنگ به رنگمان...
حالا قصه زمانه برعکس شده،سیاهی آسمان چشم روشنیمان می شود برای تعطیلی روزها...
آخ ، آسمان من نمی خواهی بباری؟
نه ! برای من نه...
برای این زمین زبان بسته که سرد است و خشک.سرد است از نفسهایی که همه ابر شده و این پایین دیوارهای بلند قندیل گرفته پیش چشمانمان ساخته...
برای من ،نه ...
برای لبخند کودکانه ای که شوق دیدن بارش سپیدت را فراموش کرده ،برای دستان یخ زده مان که با سرمای گلوله های برفی کرخت میشد ، و چقدر دستان ما این روزها نیازمند بی حسی است ...
برای این چتر زبان بسته که هنوز بر چوب لباسی آویزان،منتظر باز شدن و خیس شدن است...
برای دود و حجم سیاهی که محاصره مان کرده ، منجی پاکم نمی باری؟
ما این جا...
این پایین اسیر ابرهای سیاه شده ایم . سیاهی روزهای زمستانی ...
بیا، ببار و ناجی ما باش، ببار و بشوی قدری از این چرک و غبار گرفته روی سر این آدمهای دل چرکین را...
بیا و ببار که این رودخانه ، بی تو می خشکد و آن وقت تنها دلخوشیمان میشود یک رویای قدیمی،یک حسرت...
زنده رود من ، بی تو میمیرد و ما می خشکیم در حسرت ندیدنش!

امکانات نوشت: هیچ وقت فکرش را نمیکردم ، شهر زیبای من که سالیان سال یک رودخانه زنده را در بستر خود جای داده  آن قدر غرق دود و هوای آلوده شود که هم ردیف پایتخت نشین ها تعطیلی نصیبمان شود!

 چاشنی نوشت: نمیدونم چرا این آهنگ من رو یاد روزهای برفی میندازه ،شاید به خاطر عنوانش و شاید به این علت که اولین بار یک روز برفی بود که شنیدمش، آهنگ ساری گلین از آلبوم به تماشای آبهای سپید استاد علیزاده.


۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

لب تشنگی


از روزی که این صفحه شیشه ای ِ مجازی را برای خودم ساختم،قصد کردم که تنها کلام و قلم خودم باشد هرچند ضعیف و ناخواندنی.کپی و نقل قول و سخنان دل نشین دیگران باشد برای فیس بوک و گودر و هزار ویترین دیگر این دنیای مجاز...
اما گاهی نمی توانی، واژه های ناب از دستت میگریزد و جایش تنها پشت این شیشه خوش آب و رنگ دلنوشته هاست نه در ویترین پر طمطراق شبکه های دوستانه.
وبلاگ مثل خانه ات،مثل اتاقت ،مثل دفتر یادداشت کوچکت شخصی تر از همه جاست و بیش از همه تو است و تو اویی
دوستش داری و دوست داشته هایت را تنها لایق همرنگ شدن با دست خط این چرکنویسهای شخصی شخصی شخصی میدانی.
همه این مقدمات را گفتم که بازهم یک نقل قول بنویسم!


مختارنامه را می بینم ،با همه نقدها و سرنیزه هایی که به سویش نشانه رفته،با همه سوءبرداشت ها و سوءتعبیرها و سوءاستفاده هایی که در همین چند هفته از خط به خط دیالوگهای این سریال شده.
گذشته از مجموعه بی نظیر و کامل طراحی لباس و صحنه و موسیقی و بازیگر و فیلمنامه و کارگردان و...
دیالوگهای بی نظیرش بیش از هرچیز درونت را آتش میزند!این بار با این سکانس و این دیالوگها مو بر تنم سیخ شد...


مسلم : تشنه ام قدحي آب مي خواهم
ابن زياد : بن حريث ابش دهيد ،البته در سفالينه ای كه به حرام گوشتان آب مي دهيد ،او مرتد  شده است و به هر چه لب بزند شرعا نجس است
مسلم : مرتد تويي ،مرتد تويي كه بي قصاص آدم مي كشي و خون كساني را مي ريزی كه كشتنشان حرام است ،كسي كه ازسر خشم و سوء ظن ادم مي كشد بيشتر سزاوار ارتداد است،نفس و عرق چون تويی نجس است كه دلت را خانه ابليس ساخته ای
ابن زياد : ابلیس تويي كه به هوای پيروی از نفس به خليفه مسلمين شوريده ای و و بر روی امير مسلمين تيغ كشيده ای و بين مسلمين نفاق كرده ای.ارتدادت محرز ومسلم است ،من تو را برای رضای خدا خواهم كشت نه از سر خشم و سوء ظن

 چه داستانی است،داستان معرفت عرفه و لب تشنگی و غریبی یاران حسین...
چه راز بزرگی پشت داستان غدیری که در راه آمدن است و محرمی که پس از آن علم می افراشد هست که ما هنوز که هنوز است پس از قرن ها درک نکرده ایم و نیافته ایم و همچنان پا در هوا  در تاریخ گم می شویم و هر روز تکرارش می کنیم؟!...

هذیان نوشت: فکر کنم ،سکوتهای طولانی باعث شده که رسم و راه نوشتنی که در این چندماه آموخته بودم از یادم برود و شروع کرده ام به هذیان گویی!
چاشنی نوشت: لالایی زیبای مختارنامه


۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

غربت



غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت

پیاده آمده بودم پیاده خواهم رفت

طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد

و سفره ای که تهی بود بسته خواهد شد

...

و در حوالی شبهای عید همسایه

صدای گریه نخواهی شنید همسایه

همان غریبه که قلک نداشت خواهد رفت

و کودکی که عروسک نداشت خواهد رفت

منم تمام افق را به رنج گردیده

منم که هر که مرا دیده در گذر دیده

منم که نانی اگر داشتم از آجر بود

و سفره ام که نبود از گرسنگی پر بود

به هر چه آینه تصویری از شکست من است

به سنگ سنگ بناها نشان دست من است

اگر به لطف و اگر قهر می شناسندم

تمام مردم این شهر می شناسندم

من ایستادم اگر پشت آسمان خم شد

نماز خواندم اگر دهر ابن ملجم شد

طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد

و سفره ام که تهی بود بسته خواهد شد

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت

پیاده آمده بودم پیاده خواهم رفت

چگونه باز نگردم که سنگرم آنجاست

چگونه آه... مزار برادرم آنجاست

چگونه باز نگردم که مسجد و محراب

و تیغ منتظر بوسه بر سرم آنجاست

اقامه بود و اذان بود آنچه اینجا بود

قیام بستن و الله و اکبرم آنجاست

شکسته بالی ام اینجا شکسته طاقت نیست

کرانه ای که در آن خوب می پرم آنجاست

مگیر خرده که یک پا و یک عصا دارم

مگیر خرده که آن پای دیگرم آنجاست

شکسته می گذرم امشب از کنار شما

و شرمسارم از الطاف بی شمار شما

من از سکوت شب سردتان خبر دارم

شهید داده ام از دردتان خبر دارم

تو هم به سان من از یک ستاره سر دیدی

پدر ندیدی و خاکستر پدر دیدی

تویی که کوچه غربت سپرده ای با من

و نعش سوخته بر شانه برده ای با من

تو زخم دیدی اگر تازیانه من خوردم

تو سنگ خوردی اگر آب و دانه من خوردم

اگر چه مزرع ما دانه های جو هم داشت

و چند بته مستوجب درو هم داشت

اگر چه تلخ شد آرامش همیشه تان

اگر چه کودک من سنگ زد به شیشه تان

اگر چه متهم جرم مستند بودم

اگر چه لایق سنگینی لحد بودم

دم سفر مپسندید نا امید مرا

ولو دروغ عزیزان بهل کنید مرا

تمام آنچه ندارم نهاده خواهم رفت

پیاده آمده بودم پیاده خواهم رفت

به این امام قسم چیز دیگری نبرم

به جز غبار حرم چیز دیگری نبرم

خدا زیاد کند اجر دین و دنیاتان

و مستجاب شود باقی دعاهاتان

همیشه قلک فرزندهایتان پر باد

و نان دشمنتان هر که هست آجر باد

محمدکاظم کاظمی - شاعر و نویسنده افغانستانی
این شعر و حس غربتش رو دوست دارم ،شعری که تنها روایتگر غربت و فقر یک افغان در سرزمینم نیست.این شعر داستان غریبگی همه ما آدمهاست.قصه دوری ها و دشمنی هایمان...و در عین حال نیازمان به نزدیک هم بودن.ما آدمها موجودات غریبی هستیم از یک سو نیاز داریم به بودن در کنار هم و در اجتماع هم و از سوی دیگر همین جامعه و مردمش هراس هر روزه مان است.دردهایمان مشترک است اما هریک برای دیگری دردیم نه مرهم...